بازگشت

 

 

 

بعد سه سال و خورده ای دوری از خونه ،  برگشتم تو پارکینگ ...

همون در آهنی وسنگین ، همون پله ها ، همون بوی نم تو پارکینگ ، همون مهتابی های  سفید ، هنوزم مهتابی آخر راهرو چشمک میزنه ، با خودم فکر میکنم که  تو این سه سال کسی پیدا نشده که درستش کنه ؟ شایدم بار ها و بارها درست شده و به این سادگی ها درست بشو نیست  ، شایدم فهمیده من دارم میام،  داره بازم جلب توجه میکنه ..... نمیدونه که برای مجدد دیدن اینجا لحظه شماری میکردم ...

 نا خود آگاه قبل اینکه برم سمت ماشین ، میرم سمت در اصلی پارکینگ ، از دیروز عصر که برگشتم التهاب دیدنشو دارم ، دلم براش یه ذره شده، قبل خواب فکر کردم که وقتی  دیدمش بهش بگم کجا بودم،  چه کار ها کردم و چی شد که یه دفعه غیب شدم ...کلی باهاش حرف داشتم ... تقریبا هر روز میدیدمش و  با هم حرف میزدیم و یا از دور برای هم دست تکون میدادیم.

 انقدر خوابم عمیق بود که نمیتونم به خاطر بیارم دیشب تو خواب ، خوابشو دیدم یا نه، ولی قبل خوابم حسابی داشتم بهش فکر میکردم ... دارم فکر میکنم که چه جوری بهش بگم که کجا بودم و این مدت بهم چی گذشت ...  حتما منو خوب درک میکرد ، چون  خودش بارها و بارها اسباب کشی کرده بود و به امید یه زندگی بهتر با کل خانواده اش رفته بوده یه جای دیگه... حتما خوشحال میشه ، نمیدونه که نصف چمدون براش سوغاتی آوردم ...

 الان اومدم که مطمئن شم که آیا امروز سر شیفتش هست یا نه .... تا از دور ببینمش، بر میگردم و سریع میارم براش همه چیزاشو، دو تا کیسه سوغاتیاشو گذاشتم تو راهروی دم در خونه . همه چی آماده و حاضره . هنوز تاریخی رو که سومین نوه اش به دنیا اومده رو یادم میاد، چقدر اون روز خوشحال بود و بلند بلند میخندید ... کلی لباس و اسباب بازی برای سه تا بچه قد و نیم قد خریدم . هر سه تا نوه اش دختر بودن و میگفت که آخر هفته ها که عروس و دامادام میان خونمون ، بهترین کار تو حیاط دویدن و بازی کردن با نوه هامه و خدا خدا میکرد که براش شیفت زیادی تو جمعه ها نزارن. تو فکر و خیالاتم غرق شدم و خاطراتش راجع به بچه ها و نوه هاشو مرور میکنم که نزدیک در اصلی پارکینگ میرسم ....

 میبینم که توی کیوسک نگهبانی ، یه آقای نسبتا جوونی نشسته . پس امروز نیست و حتما فردا شیفتش هست... یه سلامی میکنم و از آقای جوان میپرسم که تا کی اینجاست .... میگه که تا فردا حدود هشت  صبح . خوشحال میشم ، فکر میکنم که فردا حدود ده صبح میام پایین و این سری دو تا کیسه سوغاتیاشو با خودم میارم و حسابی خوشحالش میکنم و صد البته خودم خوشحال تر میشم...

تشکر میکنم و خداحافظی و بر میگردم که برم ، یه دفعه مرد جوان بهم گفت : ببخشید ، میتونم کمکتون کنم . برگشتم و گفتم: راستش خواستم با آقای .... صحبت کنم .....

خیره شد بهم و گفت ایشون متاسفانه فوت کردن هشت ماه قبل و من جاشون اومدم اینجا .... باورم نمیشد، واقعا باورم نمیشد ... گفتم : راست میگین ؟ آخه چرا ؟   گفت نمیدونم والا دقیقا چی شده ...

برگشتم سمت ماشین ، تو ذهنم  آشوب شده بود ، همش به خانواده اش فکر میکردم ... چندین بار از گوشه قابلمه ای که غذا میخورد برام لقمه درست کرده بود و واقعا مزه غذای خانمش زیر زبونم مونده بود ... اصلا باور نکردنی بود برام ... یه لحظه ایستادم ، صداشو تو ذهنم شنیدم که میگفت ، بهترین کار تو حیاط دویدن و بازی کردن با نوه هامه... رسیدم به ماشین ، همین که ماشین رو دیدم ، نا خود آگاه اشک تو چشمام جمع شد ... ماشین پر خاک بود ، دلم برای اون روز که منو با یه سطل آب غافلگیر کرد تنگ شد... اون روز بهم گفت هر موقع خواستی ماشینتو تمیز کنی، کافیه یه سطل آب روش خالی کنی ... من همیشه اینجام و سطل آبم هم دم دسته ، صدام کنی ، سریع میام ... یادمه اون روز که سطل آب رو خالی کرد رو شیشه ، یه دفعه شوکه شدم.... گفت بزن خب اون برف پاک کنت رو ... برف پاک کن رو که زدم ، آب پاشید رو صورت خودمو و کل لباسش. از سر تا پا  خیس آب شد و حسابی جفتمون غرق تو خنده شدیم ...

در ماشین رو باز کردم ، دستمال رو در اوردم و در حالی که اشک چشمام شیشه ماشین رو خیس میکرد ، شروع به پاک کردن شیشه شدم .... 

 

 

 

پنیسیلین

 

 

 

دم دمای عصره و اورژانس حسابی خلوته ، نشستم پشت میز و اروم کمرمو تو صندلی جابه جا میکنم ، دارم از پنجره روبه روم بیرونو نگاه میکنم ، که یه صدایی منو به خودم میاره.

دکتر بزنم به تخته خلوته ها ...

برمیگردم ، خانم دکتر کشیک شبه ، تقریبا دو ساعت زودتر اومده...

بهش میگم که الان وسایلمو جمع میکنم از تو اتاق که بره و راحت باشه.

میگه دکتر شام خوردی؟

 گفتم: هنوز نه، ساعت تازه 5 عصره .

گفت: این کنار بیمارستان بستنی اش عالیه ، میخوای تا خلوته ، یه سر بریم ؟

با کمال میل دویدم سمت اتاق و روپوشمو دراوردم.

با هم رفتیم بیرون ، پیچیدیم تو کوچه کنار بیمارستان. چند قدم که رفتیم ، یک دفعه گفت : چه جالب ! اینجا مغازه تعمیر کفش بوده و نمیدونستم . ادامه داد : این فلزسگک  کفشم اذیتم میکنه ، کاش بشه که بدم صافش کنن.

با هم رفتیم داخل ، یه مغازه کوچیک و قدیمی تو یکی از محله های قدیمی تهران... بوی چرم و پلاستیک و چسب همه جارو گرفته بود ،داخل مغازه تقریبا تاریک بود . روی یه میز قدیمی فلزی ، یه چراغ مطالعه زنگ زده ، یه نور باریکی رو روی میز مینداخت .

پشت میز، یه موجود نحیف  و لاغر و مسن قرار گرفته بود و با دست های باریک و پر از پینه اش ، چکشی رو در دست داشت و آروم ضربه به کفشی که روی زانوش گذاشته بود میزد .

بلند سلام کردیم .

اروم برگشت و گفت : سلام

خانم دکترکفششو در آورد و مشکل رو بهش گفت . اونم چند تا ضربه محکم بهش زد و صافش کرد .

بعد ازش پرسید ، چقدر شد ؟

گفت: هیچی ، کاری نکردم .

چندین بار اصرار و انکار و تعارف و اینا به خاطر پول پرداخت کردن ، رد  بدل شد و تحت هیچ شرایطی پیرمرد زیر بار نرفت.

که یه دفعه خانم دکتر گفت : آقا ما پزشکای همین بیمارستان بغلیتون هستیم ، کاری بود در خدمتیم.

من در مغازه رو باز کردم تا بیام بیرون، پامو گذاشتم روی اولین پله ، که یه دفعه یه صدایی گفت : سه تومن .

برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ، با خانم دکتر چشم تو چشم شدم.

دیدم اونم برگشت سمت صدا .

صدا بازم گفت : سه تومن شد.

دیدم خانم دکتر دستشو کرده تو کیفش و داره پول در میاره .

رفت سمت میز و پول رو گذاشت لبه میز و بازم از پیرمرد تشکر کرد.

داشتیم میومدیم بیرون که صدا ادامه داد : این واسه این بود که یاد بگیرین ، وقتی میام بیمارستان و پنیسیلین میخوام ، واسم بنویسین ....

 

 

 

باید یکی باشه ...

 

 

 

 

نمیدونم چه مدت گذشته ، ولی انقد تو جام تکون خوردم که دیگه کلافه شدم.هوا داره کم کم روشن میشه . پا میشم ، ناخود آگاه لباس میپوشم و از خونه میزنم بیرون ، از پله ها میرم پایین ، تا به در ورودی ساختمون میرسم ، یادم میاد مثل همیشه چایی یادم رفت . سریع بر میگردم بالا. کتری رو میذارم رو گاز ، توی یخچالو نگاه میکنم ، شکلات مثل همیشه سر جاشه ، کلوچه هم داریم ، بر میدارم ... تا میام در یخچالو ببندم ، یادم میاد که کلوچه دوست نداره ... برمیگردونم سر جاش ... دوتا ورق بزرگ روزنامه هم بر میدارم . فلاسکو پر میکنم ، درشو سفت نمیکنم ، چون میدونم اگه سفت بشه ، کسی نیست که برام بازش کنه...

دسته دوتا لیوانم میندازم تو انگشتم و با سرعت از پله ها میرم پایین ...

حتما الان رو صندلی نشسته و منتظره ، یا داره راه میره همون جای همیشگیمون... و من مثل همیشه شرمندگی دیر رسیدنم رو با خودم دارم ...

از دور میبینمش ، وایساده ، دستشو با تمام توانم می گیرم و فشار میدم . لبخند میزنه و میگه اینا چیه با خودت آوردی ؟ سریع روزنامه ها رو پهن میکنم رو نیمکت ، تا وقتی میشینیم ، خاکی نشیم ...

تو دلم میگم : کاش در فلاسکو حسابی سفت کرده بودم . خیلی خوشحالم که هست که درشو باز کنه ...

کلی باهم حرف میزنیم ، کلی می خندیم و من لحظه به لحظه سبک تر میشم ، وسط حرفامون ناخودآگاه دستمو دراز میکنم و محکم دستشو میگیرم و میذارم رو پام ، نمیدونم چرا ، ولی گرمای دستاشو نیاز دارم ، گرفتن دستاش بهم واقعا آرامش میده ... کلی باهاش درد و دل میکنم و از اتفاقای اطرافم براش میگم ... آروم و با توجه بهم گوش میده و با لبخندش حسابی تاییدم میکنه ... خیلی سبک شدم ، با هیچ کس مثل اون تا حالا راحت نبودم ... بوی عطرش کاملا منو از خودم بی خود کرده ، تمام اطرافم گرمای حضورشو حس میکنم ... برای هرکسی بهشت یه تعریفی داره ، الان من دقیقا وسط بهشت خودمم ...

دقیقا نمیدونم چقدر گذشته ، صدای بوق یه ماشین منو به خودم میاره ، بر میگردم کنارمو میبینم ، کسی نیست ، فقط دو تا لیوان پر چایی کنارم رو نیمکت میبینم . یادم میاد که همیشه زود چاییشو میخورد ... وقتی تموم میشد ، بهم میگفت : بخور ، یخ کرد . دست میزدم به لیوان و میگفتم هنوز داغه واسه من ... ولی الان لیوان چاییش سرد سرد شده ...

دارم به لیوانش نگاه میکنم که یه قطره آب می افته تو لیوان چاییش ، تا سرمو بالا میکنم ، یه قطره هم می افته رو پیشونیم ... نم نم بارون شروع شده ...

یه لحظه احساس سرمای عجیبی می کنم . سعی میکنم دستاشو محکمتر بگیرم تا گرمتر بشم ، نگاه میکنم به دستام ، دستام خالیه ، خبری از دستای اون نیست ... ،  دستام خیس خیس هستن ، ولی عجیبه ، چون بارون هنوز انقد شدید نشده که دستام خیس بشن ، تازه غلتیدن آبی که از چشمام میاد و رو صورتم جاری شده و دستامو خیس کرده رو متوجه میشم ...

بارون داره شدید تر میشه ، یادم میاد که از بارون هم خوشش نمیومد ، هیچ موقع دوست نداشت کفشاش خیس بشه ... پس باید زودتر برگردم ... 

سریع بلند میشم ،روزنامه هارو جمع میکنم ، دستمو دراز میکنم تا بهش بدم و بگم : اینا مال تو که بندازی تو سطل آشغال ، و بعدشم لبخند بزنه بهم و من حسابی بخندم ... دیگه کسی نیست اونارو از دستم بگیره ...

بازم بارون داره شدیدتر میشه ، احساس سنگینی عجیبی رو قفسه سینم دارم ، این قطره های آب رو صورتم با سرعت خیلی بیشتر از بارش بارون ، دوباره از کجا میان رو نمیدونم ،دیگه کم کم دارن دیوونم می کنن ... الان فقط میدونم که باید زودتر برگردم  ... شاید دیدن عکسش تو گوشیم ، نفس تنگیمو بهتر کنه ...

 

 

 

یادگاری



خدا رفتگان همتون رو بیامرزه ، سالی که گذشت ، تو خاندان ما  چند نفر عمرشون رو دادن به شما !

به علت مشغله کاری ، مراسم ختم هیچ کدوم رو نتونستم برم .

خلاصه از طریق پیغام و پسغوم ! و تلفن و ... مطلع شدیم که دل همه خاندان از ما پره ...

روز اول نوروزم که بیمارستان کشیک بودم ، خانوادم همگیشون رفتن بهشت زهرا و بعدشم خونه این عزیزان مرحوم شده

منم تصمیم گرفتم که روز دوم عید بعد از کشیکم که فقط یه صبح رو خالی داشتم ، راهی خونه یکی از این خاندان ها بشم و بعدش برم درمانگاه .

قابل ذکره که این خاندان رو  12_13 سالی میشد که ندیده بودم !

تقریبا از زمان دبیرستانم . بعدشم که دانشگاه و طرح و ...

خلاصه قسمت نشده بود که برم زیارت این جمع .

صبح با کلی وسایل و ساک و کیسه رفتم .

وقتی رسیدم ، دیدم اونجا قل قله هست و همه جمعن ، تقریبا کسی به من محل نذاشت و همه در حال حرف زدن با هم بودن .

متاسفانه یا خوشبختانه ، هر جا میرم ، یه جورایی  از معرفی خودم در میرم و تا کسی ازم نپرسیده که کی هستم ، خودم واسه معرفی پیشقدم نمیشم ...

 یه گوشه نشستم و درحالی که لیوان چاییم تو دستم بود ، تو ذهنم داشتم اسم  و نسبت افراد رو با خودم مرور میکردم و همش تو این فکر بودم که چقدر پیر شدن ...

سنگینی یه نگاهی رو رو خودم حس کردم ، سرمو بالا آوردم ... دیدم بالای جمع یه پیرمردی نشسته و چونشو روی یه عصای چوبیه پر از کنده کاری گذاشته ... و زل زده بهم .

لبخندی تحویلش دادم و سرمو انداختم پایین ، بعد از چند لحظه که تو افکارم غرق بودم و دیگه کم کم سعی میکردم که سر و صداهای زیادی که تو محیط بود رو نشنوم ، تا بتونم یه چرتی بزنم ، یه دفعه یه صدا منو از عالم هپروت آورد بیرون !

شنیدم یکی گفت : تو یادگار دایی خدا بیامرزی !

یه دفعه سکوتی همه جمع رو گرفت ، سرمو بالا آوردم ، دیدم اون پیرمرد داره رو به من حرف میزنه ...

خودمو تکون دادم ،آب دهنمو قورت دادم ، بعدش خشکم زد .

یه دفعه همه برگشتن رو به من و یکی یکی شروع به حال و احوال پرسی با من کردن ....

بعد از چند لحظه خانمی که کنارم بود ، سرشو آورد نزدیک ، گفت : مهرت همراته ؟

گفتم : بله ، ولی ...خدا بد نده .

درجا دفترچشو در آورد از تو کیفشو ، گذاشت رو پام .

گفت : یه سری دارو میخوام ، میشه بنویسی؟ ....

خلاصه ، اون 2 ساعتی که اونجا بودم ، تماما به مباحث شیرین پزشکی و طبابت تک تک افراد جمع گذشت .

و مهمتر اینکه من فهمیدم که خود خودم ، از سر تا پا ، یادگاری دایی خدا بیامرزه  یه خاندان بزرگ بودم و خبر نداشتم !

 

دوستان عزیزم ، سال نو همگیتون مبارک .



 

کادو


 

.

 دیروز رفته بودم خرید میوه ، خانمی که پشت سرم بود ، با صدای بلند به کل میوه فروشی ولنتاینو تبریک گفت و شال قرمزشو به همه نشون داد و گفت که رنگ مورد علاقشو پوشیده ... تازه دیروز بود که متوجه تاریخ ولنتاین شدم و اینکه ویترین اکثر مغازه ها تغییر رنگ دادن ، جعبه های کادویی قرمز با روبانای قشنگ ، تو اکثر مغازه ها به وفور دیده میشه ...

امروز جمعه ست و من کشیک درمانگام ، صبح با حالت خواب آلود و بی رمق مثل اکثر روزا ماشین رو روشن میکنم ، جای لیوان چاییمو محکم میکنم  و میخوام از پارکینگ بیام بیرون که یک دفعه از دور میبینم که نگهبان پارکینگ داره با دست اشاره می کنه که وایسا ، میزنم رو ترمز و شیشمو میکشم پایین ، با سرعت میاد سمتم و میگه : دکتر وایسا ، یه چیزی واست دارم !

بدون مکث بر میگرده سمت دکه اش .

باورم نمیشه ! دوباره یادم رفته بود که امروز ولنتاینه ، خدای من نکنه ، واسم کادو خریده ؟

نه ؟ امکان نداره ، خیلی جالبه ، کاش من زودتر یادم بود ،من یه چیزی واسش میخریدم ....

انقدر ذوق کردم که کاملا رفتم تو صندلی و زانوهام داره می خوره به قسمت جلوی ماشین ، حسابی تو افکارم غرقم

یه نگاه به سمتش میکنم ، داره دولا دولا میاد ، دو تا دبه بزرگ دستشه . معلومه که خیلی سنگینه .

با خودم میگم چند روز پیش رفته بود شهرشون ، حتما زحمت کشیده و خوراکی محلی واسم آورده ، دوغی ، ماستی ، ترشی ... بازم این خیلی خوبه ، حسابی دمش گرم که به فکرم بوده ...

میرسه کنار ماشین ، سریع خودمو جمع و جور میکنم و صا ف میشینم و میخوام پیلده شم و ازش تشکر کنم ، که خیلی خشک میگه : بشین !

یه لبخندی بهم میزنه که تمام دندوناشو می تونم ببینم ، یک دفعه خم میشه و یکی از دبه هارو بلند میکنه و میاره بالا ، تا دهنمو باز میکنم که بپرسم موضوع چیه ، کل دبه رو خالی میکنه رو شیشه جلوی ماشین ، آبه که راه میگیره رو شیشه

داد میزنه : بزن اون برف پاکنتو ، گند زدی تو این ماشین ، اصلا تو جلوتو میبینی موقع رانندگی ؟

یک دفعه خشکم میزنه و زل میزنم بهش  ، میگه : خوابیا . بزن . بدو .

دارم نگاش میکنم ، برف پاکنو میزنم ، آبه که میپاشه رو سر و صورت و لباساش ، خودمم خیس میشم .

میگه فایده نداره ، تمیز بشو نیست ، بریم سراغ دومیش.

یه دفعه یه جورایی منفجر میشم از خنده ، هر کاری میکنم ، خندم بند نمیاد ، به افکار چند لحظه پیشم فکر میکنم و اینکه چی بود و چی شد.

از پشت شیشه عینک خیسم نگاش می کنم ، در حالی که داره می خنده ، دست میکشه رو صورتش .... بهم میگه ، هنوزم فایده نداره ، وایسا برم شلنگو بیارم ، پشتشو میکنه و میره ....

 

دوستان عزیزم ، دل همتون شاد و ولنتاینتون مبارک.

 

جنس خوب

 

 

یه چیزی محکم کوبیده میشه به در اتاق ، از جام میپرم و با دقت گوش می کنم ... صدای تی کشیدن خدمه بیمارستانه ... نگاهی به ساعتم میندازم ، 6 صبحه . یه سر میرم تو اورژانس ، همه خوابن ... هیچ صدایی  نمیاد . یه چرخی میزنم و یه نگاهی به مریضا میندازم ...

اصلا حوصله تا یه ساعت دیگه تو بیمارستان رو ندارم ، وسایلمو جمع میکنم و یه یادداشت واسه پزشک بعدی می ذارم و به مسئول تلفن خونه میگم که من همین اطرافم ،خبری شد، بهم زنگ بزنید ،چند دقیقه بعدش اینجام.

 راه می افتم ، از کوچه پس کوچه های تنگ و باریک رد میشم و خودمو میرسونم به پارک نزدیک بیمارستان ... کیف کولم سنگینه ، میذارمش رو یه صندلی و از توش خوراکی در میارم ، میشینم و شروع به خوردن می کنم . هیچ کس تو پارک نیست.هوا ابریه ، زیاد روشن نیست ،مثل گرگ و میش میمونه ...

واقعا سرده ، باد سردی هم که میاد دستامو بی حس کرده  . نگاهی به موبایلم میندازم ، پزشک شیفت صبح بهم پیغام داده که رسیده .

دستمو میبرم سمت کیفم تا بلند شم ، یک دفعه یه صدایی بهم میگه : چقدر می خوای ؟

برمیگردم سمت صدا ، نگاش می کنم ، یه آقای میان ساله با سر و وضع مرتب.

 دوباره میگه : چقدر می خوای ؟

با تعجب نگاش میکنم و میگم : با منین ؟ متوجه نمیشم ....

نزدیکتر میاد ، میگه : اینجا همه از من می خرن ، از هر کی بپرسی می دونه ...

سریع کیفمو می ندازم رو شونمو ، راه می افتم .

صدای قدم هاشو پشت سرم میشنوم. داره پشت سرم میاد .

 میگه : جنس عالی بهت میدم ، مطمئنم که بهت میگم...

قدم هامو تند تر میکنم . نیم نگاهی به پشتم میندازم ، وایساده و داره نگام میکنه .

سریع میرم پایین تا به مترو برسم ...



خبر جدید



 

تلفنم داره زنگ میزنه ، صفحه شو نگاه میکنم ، آقای ...

ناخودآگاه دلم برای زمان طرحم پر میکشه ، با ذوق و شوق بر میدارم و یه سلام گرم تحویلش میدم .

پشت گوشی صدای خنده و ذوق و شوقی که بیشتر از منه میاد ... میگه که بچم میخواد حرف بزنه ، گوشی رو میده دست کوچولوش ، از اونور صدای جیغ و داد و شور و شعف یه بچه میاد .... نمیفهمم که دقیقا چی داره میگه ، کلی قربون صدقش میرم و بهش میگم که دلم خیلی برای شیطونیاش تنگ شده .

بعد از چند لحظه خانمش صحبت میکنه ، کلی باهاش گپ میزنم وحال همگی رو میپرسم و ابراز دلتنگی میکنم ، آخر سر دوباره گوشی رو میده دست شوهرش .

شوهرش میگه : دکتر حدس بزن چه خبری واست دارم ؟

خندم میگیره ، میگم : الان همه خبرا رو از خانمت  گرفتم .

میگه : نه ، این یکی رو نمیدونی ، بگو .

میگم : اذیت نکن ، بگو دیگه .باور کن نمیدونم .

میگه : تو راهی داریم ...

از اون طرف صدای خنده بلند خودشو ، خانمش و بچه هاش ، تمام تنمو می لرزونه ... لبخندم رو لبم خشک میشه ...

خیلی جلوی خودمو میگیرم که لحن حرف زدنم عوض نشه  و با شور و شوق اولیه ام ، بهش تبریک میگم  و آرزوی سلامتی واسش میکنم.

مغزم تقریبا دیگه هنگ کرده ، دوست دارم بهش بگم : دستت درد نکنه ، اینهمه کلاس تنظیم خانواده که تو درمانگاه گذاشتیم چی شد ؟ اینهمه تو خانه بهداشتا صحبت کردم ،چی شد ؟ جمعه ها صبح ، میرفتم سمت روستاهای لب دریا و تو ساحل تو گرما زیر نور خورشید ، بدون بلند گو داد میزدم چی شد؟  تو اکثر جلساتم که خودتو ، خانمت بودین ...

خیره میشم به دیوار روبه روم . دقیقا اون صحنه شب اول کشیکم میاد تو ذهنم ، حدود ساعت 9 شب بود ، مریض اورژانسی اومد وبعدش  داشتم برمیگشتم پانسیونم که دیدم دوتا کوچولو دارن جلو در درمانگاه بازی میکنن و نون خالی تو دستشونه و با ولع میخورن ، لبخندی زدم و به خانم نگهبانمون گفتم : که چرا نون میخورن ؟ شامتون آماده نیست ؟  سرشو تکون داد و گفت : دکتر مگه حقوق 400  تومن به شام شبم میرسه ؟ اون موقع هم مثل همین امشب ، لبخندم رو لبم خشک شد . این مورد رو بار ها و بارها شبا دیدم و جواب خانم نگهبانمون رو  بارها تو ذهنم مرور کردم ... سعی میکنم که یاد لباس پوشیدنشون نیفتم ....

کم کم گوشی داره تو دستم سنگینی میکنه ، بعد از چند لحظه خداحافظی میکنم ...

 تمام بدنم خشک شده، اصلا قدرت بلند شدن ندارم و فقط رو تختم دراز میکشم ...

 

چای

 

چشامو که باز می کنم ، نمیدونم ساعت چنده . فقط هوا تاریکه تاریکه... هر چی میگردم ، موبایلمو پیدا نمیکنم . دست میکشم بالای سرم و چراغ خواب بالای سرم رو روشن میکنم . ساعت بالای سرم میگه که ساعت 5 عصره. آروم میشینم لبه تخت ، هوا سرده ، باد سردی می خوره نوک انگشتای پام ، سریع پاهامو میکنم تو دمپایی .... بلند میشم و آروم میرم سمت در اتاق و برق راهرو رو روشن میکنم .

از سرما پناه میبرم به آشپزخونه ، که شاید گرمای حرارت غذا ی در حال پختن گرمم کنه .... خبری نیست ... هیچ غذایی روی گاز نیست ... هیچ ظرفی تو سینک کثیف نیست .... کسی تو خونه نیست ...

یه مزه ترش ، تموم دهنمو میگیره . یادم میاد که امروزم ، مثل روزای گذشته ناهارمو تک و تنها بیرون خوردم ...شاید واسه همینه که این مزه ترش داره اذیتم میکنه...

تلویزیون رو روشن میکنم ... یلدا پیشاپیش مبارک ! شب یلدا برای ما ایرانی ها جایگاه ویژه ای دارد ،طولانی ترین ... ای خدا ، باورم نمیشه ، چقدر زود گذشت ، چقدر زود یلدا شد .شب یلدای پارسال و سال های گذشته همش تو خاطرم مرور میشه ، همش تنهایی و تنهایی بوده . دقیقا مثل امسال....

سعی میکنم از این حالت رخوت بیام بیرون . سریع لباس می پوشم و می رم پایین ساختمون و شروع به قدم زدن تو محوطه می کنم.

ناخودآگاه میرم سمت خیابون و از کنار ماشین ها رد میشم ، واقعا سرده ، به راننده ها و مردم نگاه میکنم ، همه حسابی در حال تکاپو هستن ، از جلوی گل فروشی رد میشم . حسابی شلوغه ، شیرینی فروشی ها هم همینطور.

جلوی در یه کافی نت صدای یه خانمی رو میشنوم که داره التماس می کنه که تو رو خدا مغازه رو نبندین  ، من امشب کلی کار با اینترنت دارم.

اون آقا هم در حال بستن در مغازه و کرکره پایین کشیدن ، می گه : شرمنده خانم ، یه خانواده منتظر منن ، می خوایم بریم خونه مادر بزرگم .... 

چه حس خوبی ، خونه مادر بزرگم ...یاد شبای زمستون خونه مادر بزرگ می افتم . گرمای تن و آغوش پر محبت مادر بزرگ و کرسی و ظرف انار و قصه های هزار و یک شب ...

اکثر مغازه ها دارن میبندن ،و مغازه دار ها سوار ماشین هاشون میشن و راهی خونه هاشون میشن ...

کم کم بر میگردم سمت خونه ، یکی صدام میکنه ، به سمت صدا بر میگردم ، نگهبان پارکینگمونه .

 داد میزنه : دکتر مهرت همراته ؟

می گم : خدا بد نده ، چی شده ؟

میگه : دارو واسه قلب شکسته می خوام .

یه دفعه ناخودآگاه لبخند می زنم و با اشتیاق میرم سمتش . کله مو می کنم تو اتاقکشو می گم : دوای دردت پیشمه . فقط ویزیتتون گرون میشه . 

بهش چشمک میزنم و می گم : هستین ؟

اشاره میکنه به کف زمین و میگه : دیگه موقع دم کردنشه .

یه کتری زنگ زده بزرگ که داره بخار ازش بلند میشه ، رو یه گاز پیکنیکی داره صدا میکنه و درش با ریتم آهنگ قشنگی ضرب گرفته ...

بهش میگم : میدونین که همیشه کلوچه تو جیبم دارم ، پس حالا الان مساوی شدیم ، چای از شما ، کلوچه از من ... می خنده و سریع دست به کار میشه ... گرمای اتاقک و گرمای لیوان چاییش حسابی گرمم میکنه .

کلی غرق حرف زدن باهاش میشم ، یک دفعه نگاهی به ساعتم میکنم ، حدود 2 ساعته که نشستیم و غرق حرف زدن شدیم .اصلا متوجه گذشت زمان نشدم ....

ازش خداحافظی میکنم ونمیدونم چرا اینقدر خوشحالم ، مست مست از کنارش بلند میشم و خرامان میرم به سمت خونه ...

ویاد این جمله مرحوم حسین پناهی می افتم : با یک لیوان چای هم میشود مست شد ، اگر کسی که باید باشد ، باشد ....

پ.ن : دوستای عزیزم،  یلدای همگیتون مبارک.

 

 

 

 

در یک اورژانس شلوغ



 قبل از خوندن این متن بگم که ، قصد توهین به افراد خاصی رو ندارم و فقط یه شرح واقعه واقعی رو اینجا مینویسم ، همین .


ساعت 3 ظهره ، خسته و کوفته برمیگردم خونه ، دیشب اصلا نخوابیدم ، کشیک دیشب تمام توانمو برده . خوشحالم از اینکه میتونم برگردم خونه و حسابی ناهار بخورم ، دیشب یه ذره میوه و صبح فقط دو تا قلوپ چایی خوردم .

تا میرسم تو پارکینگ خونه ، طبق معمول یه نگاهی به موبایلم میندازم ، کلی تماس دارم از خونمون . سریع زنگ میزنم ، میگم من تو پارکینگم ، الان میام بالا . مادرم میگه : برو بیمارستان .... پدر بزرگت صبح تصادف کرده ... الان بیمارستانه ....

سریع سوار میشم و راه میافتم ، ترافیک مرکز شهر سنگینه ، حدودا 5 میرسم اونجا . دچار ضعف شدیدیم ، معدم داره حسابی به همه جای بدنم چنگ میندازه .

میخوام وارد اورژانس بشم ، نگهبان دم در رام نمیده ، کلی اصرار میکنم و قول میدم که زود برگردم ، موافقت میکنه ....اینقد خستم و گیج که یادم میره یه چیزی به نام کارت نظام پزشکی دارم و میتونم باهاش وارد شم .

تا وارد اورژانس میشم ، چشمم به پدر بزرگم میفته و بابام که ایستاده بالای سرش . سریع میرم پیششون ، بی مقدمه عکسای بالای سرتختو نگاه میکنم ، یه شکستگی دوطرفه سر استخوان ران ، داره خودشو حسابی نشون میده . ضعفم بیشتر میشه . نگاه نگران بابامو میبینم ، میگه : چیزی شده ؟ کسی به ما چیزی نگفت .

دارم تو ذهنم جمله بندیم رو درست میکنم ، که یه دفعه اکیپ اینترنا و رزیدنتا میان سمت ما و دور تخت رو اشغال میکنن . اروم میرم عقب . یکی از اینترنا ، شرح حالشو میگه و مکانیسم تصادف رو توضیح میده ، دستورات درخواست شده رو میخونه ... 

تقریبا داره راندشون تموم میشه ، که رزیدنت ارشد ، با مخلوطی از زبان فارسی و انگلیسی و لاتین پزشکی ، طوری که عوام متوجه نشن میگه : بچه ها ، حالا دقت کنید یه تجربه خوب ، در رابطه با سطح اجتماعی مریض بهتون میگم ، همراه مریض رو خوب نگاه کنید ، کاملا معلومه که از شهرستان اومدن و حسابی خستن ، یه نگاه به چشم جفتشون بندازین ، حسابی قرمز و خواب آلوده ، معلومه که دیشب تا صبح تو اتوبوس بودن و اصلا نخوابیدن. زرنگ بازی هم میکنن ، یه ادرس تو تهران میدن ، که ما خیال کنیم تهرانین . اینا پا میشن میان تهران ، خیال میکنن ما براشون معجزه میکنیم .

نگاه من و بابام به هم گره خورد ، اون از من خیلی بهتر فهمید که دکتر چی گفت .

رزیدنت ارشد ، رو کرد به سمت ما وگفت : اینجا بیمارستان آموزشیه ها، دانشجو عمل میکنه .....

وای خدایا ، من از این جمله متنفرم ، این جمله حالمو به هم میزنه ، زمان اینترنیم روزی چند بار این جمله رو تو اورژانس میشنیدم و حس خوبی بهش نداشتم ، ضعفم داره دیوونم میکنه.

محکم بازوی یکی از رزیدنتای ارتوپدی رو میکشم عقب تا بتونم برم جلو و وزنمو بندازم رو لبه تخت ....

دکتر حرفشو ادامه داد : اره ، ما رضایت مرگ ازتون میگیریم ، از الان بگم تا بعدا شاکی نشینا.

تک تک حرفاش رو بارها و بارها شنیده بودم و مثل پتک رو سرم فرود میومدن ...

صدای خودم رو شنیدم که میگفت : آقای دکتر ، من خودم پزشکم . اینکه میبینید چشام قرمزه ، به خاطر اتوبوس نیست ، به خاطر کشیک دیشبمه و پدرمم خلبانه ، دیشب تا صبح پرواز بوده ، دم دمای صبح رسیده ایران ....

یک دفعه دستای باز دکتر روی لبه تخت جمع و به هم قلاب شد . دیگه نگاش نکردم ولی لرزش رو تو همه سلولای بدنش حس کردم ، همونطوری که بدن خودم از ضعف میلرزید.

گفت : دکتر ، شرمندم ، من خیال کردم ....

بعدش رفت . و تا الان دیگه ندیدمش....

 

 

لوله آب

 


حدود 2 هفته پیش ، لوله آب حموممون  ترکید و حسابی در و دیوار خونه مزین به نقش و نگارای زیبای نم روی دیوار شد . از ترس اینکه یه دفعه آب به سراغ همسایه هامون نره ، فورا شیر فلکه حموم رو بستیم و دست به دامن استادان لوله کش شدیم .

چند صباحی گذشت و طی چند روز ، چند نفر اومدن و یه سری پروژه ها و طرح های مختلف واسه این لوله بخت برگشته دادن و در نهایت گفتن کار ما نیست و باید برین سراغ یکی دیگه .

حالا ما هم که بدون حموم بودیم ، باید هر روزبا شرمندگی زیاد تا اونور تهران با یه سبد پر از بساط حموم و کلی لباس میرفتیم خونه اقوام و بعدش از خجالت ، به صورت سرخ شده سریع در میومدیم بیرون و خیس خیس تو این هوای رو به خنکی یک ساعت تو راه پر ترافیک مسیر رو گز میکردیم ، تا برگردیم خونه ....

خلاصه ما به همه مغازه دار ها و تعمیراتی های محل سپرده بودیم که یه استاد لوله کش رو به ما معرفی کنن ، تا اینکه جمعه هفته پیش آخرای شب یه نفر اومد ، دید و گفت : میدونم مشکل چیه ، ولی اصلا وقت ندارم .

ماهم کلی ناز طرفو کشیدیمو و بال بال زدیم و التماس کردیم ، که ما اوضامون داغونه و یه لطفی بکن .

خلاصه گفت : روز تعطیل از صبح میام تا شب تموم کنم . یه لیست وسایل هم داد و گفت :این وسایلم بخرید.

ما از میدون امام حسین تا خیابون شیراز در به در دنبال وسایل بودیم تا تونستیم پیدا کنیم . البته با قیمت های نجومی...

کم کم داشت زمان موعود فرا میرسید و من بسیار خرسند از اینکه از فردا میتونم تو حموم تو 4 دیواری خونمون آوازخوان ، دوش بگیرم ....

با خودم گفتم چون فردا سر و صدا هست ، برم پیشاپیش از همسایه ها عذر خواهی کنم .

پریدم رفتم دم درساختمون ، زنگ خونه  پایینیمونو زدم و گفتم : ببخشید ، فردا ما بنایی داریم ، من پیشاپیش معذرت میخوام و اینا ....

نه گذاشت ، نه برداشت ! گفت : ما روزای تعطیل میخوایم تا 11 بخوابیم . ما مثل شما پزشکا سحر خیز نیستیم .

دیگه این دفعه گذاشت . آیفونو میگم .

راستش از شما چه پنهون ، همسایه بالایی رو بی خیال شدم...