بازگشت
بعد سه سال و خورده ای دوری از خونه ، برگشتم تو پارکینگ ...
همون در آهنی وسنگین ، همون پله ها ، همون بوی نم تو پارکینگ ، همون مهتابی های سفید ، هنوزم مهتابی آخر راهرو چشمک میزنه ، با خودم فکر میکنم که تو این سه سال کسی پیدا نشده که درستش کنه ؟ شایدم بار ها و بارها درست شده و به این سادگی ها درست بشو نیست ، شایدم فهمیده من دارم میام، داره بازم جلب توجه میکنه ..... نمیدونه که برای مجدد دیدن اینجا لحظه شماری میکردم ...
نا خود آگاه قبل اینکه برم سمت ماشین ، میرم سمت در اصلی پارکینگ ، از دیروز عصر که برگشتم التهاب دیدنشو دارم ، دلم براش یه ذره شده، قبل خواب فکر کردم که وقتی دیدمش بهش بگم کجا بودم، چه کار ها کردم و چی شد که یه دفعه غیب شدم ...کلی باهاش حرف داشتم ... تقریبا هر روز میدیدمش و با هم حرف میزدیم و یا از دور برای هم دست تکون میدادیم.
انقدر خوابم عمیق بود که نمیتونم به خاطر بیارم دیشب تو خواب ، خوابشو دیدم یا نه، ولی قبل خوابم حسابی داشتم بهش فکر میکردم ... دارم فکر میکنم که چه جوری بهش بگم که کجا بودم و این مدت بهم چی گذشت ... حتما منو خوب درک میکرد ، چون خودش بارها و بارها اسباب کشی کرده بود و به امید یه زندگی بهتر با کل خانواده اش رفته بوده یه جای دیگه... حتما خوشحال میشه ، نمیدونه که نصف چمدون براش سوغاتی آوردم ...
الان اومدم که مطمئن شم که آیا امروز سر شیفتش هست یا نه .... تا از دور ببینمش، بر میگردم و سریع میارم براش همه چیزاشو، دو تا کیسه سوغاتیاشو گذاشتم تو راهروی دم در خونه . همه چی آماده و حاضره . هنوز تاریخی رو که سومین نوه اش به دنیا اومده رو یادم میاد، چقدر اون روز خوشحال بود و بلند بلند میخندید ... کلی لباس و اسباب بازی برای سه تا بچه قد و نیم قد خریدم . هر سه تا نوه اش دختر بودن و میگفت که آخر هفته ها که عروس و دامادام میان خونمون ، بهترین کار تو حیاط دویدن و بازی کردن با نوه هامه و خدا خدا میکرد که براش شیفت زیادی تو جمعه ها نزارن. تو فکر و خیالاتم غرق شدم و خاطراتش راجع به بچه ها و نوه هاشو مرور میکنم که نزدیک در اصلی پارکینگ میرسم ....
میبینم که توی کیوسک نگهبانی ، یه آقای نسبتا جوونی نشسته . پس امروز نیست و حتما فردا شیفتش هست... یه سلامی میکنم و از آقای جوان میپرسم که تا کی اینجاست .... میگه که تا فردا حدود هشت صبح . خوشحال میشم ، فکر میکنم که فردا حدود ده صبح میام پایین و این سری دو تا کیسه سوغاتیاشو با خودم میارم و حسابی خوشحالش میکنم و صد البته خودم خوشحال تر میشم...
تشکر میکنم و خداحافظی و بر میگردم که برم ، یه دفعه مرد جوان بهم گفت : ببخشید ، میتونم کمکتون کنم . برگشتم و گفتم: راستش خواستم با آقای .... صحبت کنم .....
خیره شد بهم و گفت ایشون متاسفانه فوت کردن هشت ماه قبل و من جاشون اومدم اینجا .... باورم نمیشد، واقعا باورم نمیشد ... گفتم : راست میگین ؟ آخه چرا ؟ گفت نمیدونم والا دقیقا چی شده ...
برگشتم سمت ماشین ، تو ذهنم آشوب شده بود ، همش به خانواده اش فکر میکردم ... چندین بار از گوشه قابلمه ای که غذا میخورد برام لقمه درست کرده بود و واقعا مزه غذای خانمش زیر زبونم مونده بود ... اصلا باور نکردنی بود برام ... یه لحظه ایستادم ، صداشو تو ذهنم شنیدم که میگفت ، بهترین کار تو حیاط دویدن و بازی کردن با نوه هامه... رسیدم به ماشین ، همین که ماشین رو دیدم ، نا خود آگاه اشک تو چشمام جمع شد ... ماشین پر خاک بود ، دلم برای اون روز که منو با یه سطل آب غافلگیر کرد تنگ شد... اون روز بهم گفت هر موقع خواستی ماشینتو تمیز کنی، کافیه یه سطل آب روش خالی کنی ... من همیشه اینجام و سطل آبم هم دم دسته ، صدام کنی ، سریع میام ... یادمه اون روز که سطل آب رو خالی کرد رو شیشه ، یه دفعه شوکه شدم.... گفت بزن خب اون برف پاک کنت رو ... برف پاک کن رو که زدم ، آب پاشید رو صورت خودمو و کل لباسش. از سر تا پا خیس آب شد و حسابی جفتمون غرق تو خنده شدیم ...
در ماشین رو باز کردم ، دستمال رو در اوردم و در حالی که اشک چشمام شیشه ماشین رو خیس میکرد ، شروع به پاک کردن شیشه شدم ....